کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید . کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را ، از کائنات گله داشت و فکر می کرد در دایره قسمت نازیبائی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود . کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند،
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم ! بخوانم ! فرشته ها منتظر هستند . و کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبائی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبائی ات را بنویس و اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد. خودت را از آسمانم دریق نکن . و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان ! برای من بخوان . این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
گرد آورنده : مریم توکلی
. مقاله زیبایتان را مطالعه کردم شما به نکته مهمی اشاره
کردید.مخلوقات زیادی هستند که از نظر ما آدمها بیخود خلق شده اند! اما
خداوند در آنها درسهایی برای ما انسانها گذاشته که اگر کمی فکر کنیم دیگر
نیازی به موعظه نداریم و ادمهای خوبی خواهیم شد و از این خوبی دنیا
زیبا…. مثلا در چشم مگس سه هزار تلسکوپ وجود دارد که بشر برای ساخت یکی
از آنه به فضای 9 متر مکعب نیاز دارد…آیا قابل تامل نیست